بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

روزی پادشاهی به مردمش دستور میدهد که هرکس بتواند دروغی بگوید که من باور نکنم دخترم را به عقد او در میاورم.
جوانان روستا یکی یکی خدمت پادشاه رفته ودروغهایشان را بیان میکنند.
اولی میگوید در فلان کوه دو پلنگ را با یک دست خفه کردم .
پادشاه میگوید باور کردم.
دومین جوان میگه یک فیل را با یک ضربه بیهوش کردم.
پادشا باور میکند .
سومین جوان میگه خاک چهار کوه را در سه روز جا به جا میکنم.
پادشاه..باور میکنم.
خلاصه تک تک جوانان دروغهایشان را گفته و پادشاه باور میکند.
پادشاه میگه که ایا کسی باقی نمونده یکی میگوید خیر قربان کسی نمونده فقط یه دیوانه مونده .
پادشاه دستور داده که دیوانه را نزد من بیاورید.
دیوانه را اورده و پادشاه دستور میدهد ای جوان دیوانه دروغی را نزد من بگو که باور نکنم زیرا که باورت نکنم دخترم را به عقدت در می اورم …جوان دیوانه میگوید یک روز بهم مهلت بدهید .. پادشاه قبول میکند…
دیوانه به خانه برگشته به انبار رفته ویک خمره بزرگ و خالی پیدا کرده وفردا خمره را نزد پادشاه برده .
پادشاه میگوید این خمره چیست دیگر .
جوان میگوید جناب پادشاه زمانی که پدر مرحومت این قصر را که حال شما در ان به سر میبرید و میخواست بنا بکنه نزد من امده واز من درخواست هزار سکه طلا کرده که قصر را بسازد وبعد مدتی سکه هایم را بهم برگرداند و حال چند ساله قصر به اتمام رسانده واکنون خمره من خالی از سکه میباشد..
پادشاه میگوید باور نمیکنم !!
دیوانه میگه خوب دخترتو به عقدم در بیار..
پادشاه میگوید باور میکنم !!
دیوانه میگوید پس سکه هایم را برگردان..
و اینگونه پادشاه کیش و مات میشود

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x
پیمایش به بالا