بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

یک کشاورز اسکاتلندی، یک گالن رنگ و یک سطل از فروشگاه دهکده خرید و پیاده بطرف مزرعه خود براه افتاد
سر راه دو عدد مرغ و یک غاز هم خرید.
در این بین زن میانسالی که غریب بود از راه رسید و دنبال آدرسی میگشت.
مرد گفت آنجا را میشناسد وحاضر است زن را تا آنجا همراهی کند، ولی مانده بود که چطور اینهمه خرید ها را با خود حمل کند!
زن به او راهنمایی کرد که:
قوطی رنگ را بگذار داخل سطل و سطل را به دست راستت بگیر، دو تا مرغ را هم چپ و راست بگذار زیر بغل و غاز را هم با دست چپت داشته باش.
براه افتادند و بعد از یک کیلومتر مرد پیشنهاد کرد از یک میانبر که از بیشه رد میشد بروند!
زن نگاهی باو انداخت و گفت: ببین من اینجا ها را نمیشناسم , تو ممکن است در این بیشه من را بگیری و به من تجاوز کنی!
مرد گفت:
عقلت را بکار بیانداز زن!
من با اینهمه مرغ و غاز و … دستهایم بند است، چطور میتوانم کاری با تو بکنم؟!
زن گفت:
غاز را بگذار زمین، سطل را وارونه روی سرش بگذار و قوطی رنگ را هم بالای سطل، دو تا مرغ ها راهم من با دو دستم نگه میدارم

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x
پیمایش به بالا