بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

وقتی ازنماز جماعت صبح برمی گشتم جماعتی را دیدم که بزور قصد سوارکردن گاو نری را در ماشین داشتند.
گاو مقاومت می کرد حاضر نبود سوار ماشین بشود من رفتم دستی به پیشانی گاو کشیدم .
گاو مطیع شد و سوار ماشین شد.
من مغرور شدم و پیش خودم گفتم این از برکت نماز صبح است.
وقتی رسیدم خانه دیدم مادرم گریه و زاری می کند.علت را که جویا شدم گفت گاومان را دزدیدند.
گاو مرا شناخت ولی من او را نشناختم..

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x
پیمایش به بالا