بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

برق رفته بود و بهیاری که برای کمک به زائو آمده بود ناچار شد از دختر سه
ساله زائو کمک بگیره.

دخترک سه ساله چراغ قوه را نگه داشت و با چشم های گردشده شاهد تولد برادرش بود.
بهیار بچه را از دوپا گرفت و زد توی پشتش و بچه گریه کرد.
بهیار از دخترک پرسید: راجع به چیزی که دیدی چی فکر می کنی؟
بچه گفت: اون از اول هم نباید می رفت اونجا. دوباره بزن در کونش.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x
پیمایش به بالا