بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

ملا مهر علی خویی ، روزی در کوچه دید که دو کودک بر سر یک گردو با هم دعوا می‌کنند.

به خاطر یک گردو ، یکی زد چشم دیگری را با چوب کور کرد.
یکی از درد چشم و دیگری از ترس مجازات گردو را روی زمین رها کردند ‌و از محل دور شدند.
ملا رفت گردو را برداشت و شکست و دید ، گردو از مغز تهی است. گریه کرد. پرسیدند تو چرا گریه می‌کنی؟ گفت : از نادانی و حس کودکانه ، سر گردویی دعوا می‌کردند که پوچ بود و مغزی هم نداشت. دنیا نیز چنین است ، مانند گردویی است بدون مغز ! که بر سر آن می‌جنگیم، وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها کرده و برای همیشه می‌رویم.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x
پیمایش به بالا