بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

پيرمرد در بيمارستان نفسهای آخرش را ميكشيد و سه فرزندش بر بالاي سرش حاضر بودند .

او که در بستر مرگ بود رو به فرزند اولش کرد و گفت: رستورانها مال تو ..

و سپس چند نفسی منقطع کشید و به فرزند دوم خود نگاهی انداخت و گفت : ۴ تا هتل هم مال تو

و در آخر به فرزند آخرش گفت : عزیزم خانه ها هم مال تو

و سپس جان به جان آفرین تسلیم کرد

سه فرزند شروع کردند به گریه و ناله و شیون ..

دكتر كه شاهد ماجرا بود گفت:
صبر داشته باشيد.
فردا پس فردا که سرتون به املاكتون و هتلهاتون گرم شد ، داغتون رو فراموش خواهید کرد ، ولي هیچوقت پدرتون رو فراموش نکنید؛ و براش فاتحه بفرستید و خيرات کنید.

سه فرزند با تعجب گفتند : کدوم ملک؟ کدوم هتل؟ آقاي دكتر ، پدر ما با نیسان آب تصفیه شده ميفروخت و بعد از خودش کار فروش آب رو بین ما تقسیم کرد..

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x
پیمایش به بالا