بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

اربابِ لقمان به او دستـور داد که در زمینش ، برای او کنـجد بکارد.
ولی او جُو کاشت.

وقتِ درو ، ارباب گفـت : چـرا جُو ڪاشتی؟
لقمان گفت : از خـدا امیـد داشتـم که بـرای تو کنجد بـرویـاند.

اربابـش گفت : مگر این ممڪن است؟!
لقمـان گفت : تو را می بینـم که خـدای تـعالی را نافـرمانی می ڪنی و در حالی که از اوامید بهشت داری ،لذا گفتم شاید آن هم بشود.

آنگاه اربابـش گریست و او را آزاد سـاخت..

اشتراک گذاری:
0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
پیمایش به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x