میگویند روزی برای سردار عزيز خان مكري فرمانده كل قشون ناصرالدين شاه كبكی را آوردند كه لنگ بود.
فروشنده برای فروشش قیمت زياد میخواست.
عزیز خان ، حكمت قيمت زياد كبك لنگ را جويا شد.
فروشنده گفت: «وقتی دام پهن میكنيم برای كبکها، اين كبک را نزديک دامها رها میكنم. آواز خوش سر میدهد و كبکهای ديگر به سراغش میآيند و در اين وقت در دام گرفتار میشوند. هر بار كه كبک را برای شكار ببريم، حتما تعدادی زياد كبک گرفتار دام میشوند.»
عزیزخان امر به خريدن كرد و خواستار كبک شد.
چون قیمت به فروشنده دادند و كبک به عزیزخان، عزیزخان تيغی بر گردن كبک لنگ زد و سرش را جدا كرد.
فروشنده كه ناباورانه سر قطع شده و تن بیجان كبک را میديد، گفت اين كبک را چرا سر بريديد؟
عزیزخان گفت: «هر كس ملت و قوم خود را بفروشد، بايد سرش جدا شود!»