کلبی کچل نامی بود که ده به ده سفر میکرد و با حیلت و مکر مال مردم به دوز و کلک میستاند
روزی گذرش بر درب خانه زنی تنها افتاد و در قفسی کنج سرای خانه دو خروس فربه دید و چشم طمع بدانها دوخت..
پس زن را صدا کرد و گفت : دو خروست را به بالاترین قیمت خریدارم !!
زن گفت : از اتفاق شوهرم قصد فروش آنها را دارد ولیکن اکنون بهر کاری به صحرا رفته اما اگر به قیمت بستانی خودم فروشنده ام..
کلبی کچل گفت : خروس بزرگتر را به بیست سکه میخرم و آن دگر که کوچکتر است را به ده سکه !
زن که میدانست هر دو خروس روی هم پنج سکه هم نمی ارزند بی درنگ گفت : قبول است هر دو را میفروشم
کلبی کچل گفت : من اکنون سکه ای به همراه ندارم و هر دو خروس را میخواهم ، پس آن خروس بزرگتر را نزد تو گرو میگذارم و آن کوچکتر را میبرم تا با سکه ها بازگردم !!
زن نادان هم پیش خود فکر کرد که آن خروس گرانتر را پیش خود گرو میگیرد و زین سبب جای نگرانی نیست ..
پس خم شد تا در قفس خروس کوچک را بگیرد و چون سرش در قفس شد و پشتش بیرون ماند و کلبی کچل او را در این حالت بدید ، محکم به کارش گرفت !!
شب هنگام چون شوهر زن به خانه برگشت و یکی از خروسها را ندید حالش را از زن نگون بخت جویا شد ..
زن پاسخ داد که ای شوی دلبندم نگرانی به خود راه مده که یکی از خروسها را فروخته ام و خروس بزرگتر را گرو گرفته ام تا پول آن دیگری را بیاورد
مرد فریاد کشید : وای بر تو ای نادان که اگر تو را از پشت به کار گرفته بود بهتر از این معامله بود که کردی
زن با چهره ای در هم گفت : به جان تو قسم که اگر سرم در قفس خروسها گیر نکرده بود محال بود بتواند چنان که شد مرا به کار گیرد..