میگویند در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم دعوا داشتند
روزی با هم قرار گذاشتند هر کدام یک دارو بسازند و به دیگری بدهند یکی بمیرد تا دیگری در آسایش باشد .
یکی از همسایه ها رفت به عطاری بازار قوی ترین سم را خرید و به همسایه داد که بخورد
همسایه سم را خورد و رفت به خانه اش , او قبلا به خدمتکارانش گفته بودحوض را پر از آب گرم کنند و یک ظرف دوغ پر نمک آماده سازند
همینکه به خانه رسید ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و در آب حوض فرو رفت , کمی شنا کرد و پس از آنکه معده اش تمیز شد رفت خوابید.
صبح روز بعد سالم بیدار شد , همسایه را دید , گفت حالا نوبت من است که برایت سم درست کنم .
او رفت در بازار یک نمد بزرگ خرید و دوتا کارگر آورد در زیر زمین و به آنها گفت شما هرروز صبح تا شب فقط وظیفه دارید با چوب این نمد ها را بکوبید .
همسایه هرروز میدید که طرفش هر لحظه دارد مواد سم را می کوبد و نگرانی سراسر وجودش را گرفت ‘ خدایا این چه سمی است که هرروز دارد می کوبد ؛
پس از چند روز بدون اینکه سمی رد و بدل شود همسایه از استرس مرد ..