شیخ شبلی رحمه الله علیه عارف بزرگ ، روزی با مریدانش خسته و رنجور ، به مسجدى رسيد ، داخل شد . وضويى ساخت و دو ركعت نماز خواند. سپس به گوشه ای رفت تا قدرى بياسايد . اما سر و صداى بچه ها ، توجه او را به خود جلب كرد . چندين كودك از معلم خود ، درس می گرفتند و اكنون وقت استراحت آنها بود.
بچه ها ، در گوشه و كنار مسجد ، پراكنده شدند تا چيزى بخورند يا استراحتى بكنند.
دو كودك ، در نزديك شبلى ، نشستند و هر يك سفره خود را گشود. يكى از آن دو كودك كه لباسى نو و تمييز داشت و معلوم بود كه از خانواده مرفهى است ، در سفره خود نان و حلوا داشت . كودك ديگر كه سر و وضع خوبى نداشت ، با خود ، جز يك تكه نان خشك نياورده بود .
كودك فقير ، نگاهى مظلومانه به سفره كودك منعم انداخت و ديد كه او با چه ولعى ، نان و حلوا می خورد . قدرى ، مكث كرد ؛ ولى بالاخره دل به دريا زد و گفت: نان من خشك است ، آيا از آن حلوا، كمى به من هم مى دهى تا با اين نان خشك ، بخورم ؟
- نه ، نمی دهم .
- اما اين نان خشك ، بدون حلوا ، از گلوى من پايين نمی رود !
- اگر از اين حلوا به تو بدهم ، سگ من میشوی ؟
- آرى ، می شوم .
- پس تو حالا سگ من هستى ؟
- بله ، هستم .
- پس چرا مثل سگها ، صدا در نمی آوری ؟
پسرك بيچاره ، پارس میکرد و حلوا میگرفت و همين طور هر دو به كار خود ادامه دادند تا نان و حلوا تمام شد و هر دو رفتند كه به درس استاد برسند …
شبلى در همه اين مدت ، می نگریست و می گریست. دوستانش كنارش نشستند و از علت گريه او پرسيدند.
شبلى گفت: ببينيد كه طمع چه بر سر مردم می آورد !
اگر اين كودك فقير ، به همان نان خشك خود قناعت میکرد و به حلواى ديگرى ، طمع نمی بست ، سگ ديگران نمی شد و خود را چنين خوار نمیکرد ، مبادا در زندگی ، طمع باعث شود که سگ دیگران شویم ..