ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﭘﯿﺶ ﭘﺪﺭﺵ آمد ﻭ ﮔﻔﺖ : پدر صد دلار به من ﺑﺪﻩ ميخواهم توپ بسکتبال ﺑﺨﺮﻡ، پدر ﮔﻔﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺧﺮﻭﺳﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺮﻭ ﺑﻔﺮﻭﺷﺶ! براي خودت يك توپ بخر.
ﭘﺴﺮﺧﺮﻭس را به بازار ﺑﺮﺩ تا ﺑﻔﺮﻭﺷد ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ خروس را به قيمت صد دلار ﻧﺨﺮﯾﺪ.
پسر ﺩرب خانه اي را ﺯﺩ. زني خوش روي ﺩﺭ را ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ.
ﭘﺴﺮگفت: خانم اين خروس را به قيمت صد دلار از من ميخريد؟
ﺯﻥ گفت ﺑﯿﺎ ﺩﺍخل تا از كيفم پول بياورم ! شوهرم بسيار شكاك است. تو را درب منزل ببيند هم براي تو بد مي شود و هم براي من.
ﭘﺴﺮ به ﺩﺍﺧﻞ رفت. همينكه ﺧﻮﺍستند ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺧﺮﻭﺱ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨند، ﯾﮑﯽ ﺩﺭ ﺯﺩ.
ﺯن ﮔﻔﺖ : واي ﺷﻮﻫﺮم، خیلی بدبینه! ﺑﺮﻭ ﺗﻮ ﺯﯾﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻗﺎﯾﻢ ﺷو!
ﺩﺭ را ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﮐﺮد ﺩﯾﺪ ﺷﻮﻫﺮﺵ نيست ولي معشوقه اش بود ! زن او را به داخل دعوت كرد و گفت بد موقعي آمدي، الان موقع آمدن شوهرم است
صداي در بلند شد!
ﺯن به دوس پسرش ﮔﻔﺖ : ﺷﻮﻫﺮم است ، ﺑﺮﻭ ﺗﻮ ﺯﯾﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻗﺎﯾﻢ ﺷﻮ!
ﺯﯾﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺑﻮد
معشوقه زن و پسر در زيرزمين با هم آشنا شدند
ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺧﺮﻭﺱ ﻣﻨﻮ ﻣﯿﺨﺮﯼ!
معشوقه زن ﮔﻔﺖ: ﺻﺪﺍﺗﻮ ﺑﯿﺎﺭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﺸﻨﻮﻥ!
ﭘﺴﺮﻩ: با همان صدا گفت خروس مرا ميخري؟
معشوقه گفت : نه
پسر گفت ﻫﺮ ﺟﻮﺭ ﺭﺍﺣﺘﯽ. يا ميخري و یا ﺍﻻﻥ فریاد می زنم .
ﻣﺮﺩ گفت : باشه ﺑﺎﺷﻪ ﻗﺒﻮﻝ! ﭼﻨﺪ؟
ﭘﺴﺮﻩ: پانصد دلار !
ﻣﺮﺩ: پانصد دلار براي يك خروس ؟ نمیخرﻡ ﮔﺮﻭﻧﻪ!
ﭘﺴﺮﻩ: ﺑﺎﺷﻪ ﺍﻻﻥ ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰﻧﻢ!
ﻣﺮد: ﺑﺎﺷﻪ! ﺑﮕﯿﺮ ﺍﯾﻨﻢ ﭘﻮﻝ!
ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ!!!
ﭘﺴﺮﻩ گفت ﺧﺮﻭﺳت را ﻣﯿﻔﺮﻭﺷﯽ!!!؟
معشوقه گفت : البته که میفروشم
ﭘﺴﺮﻩ گفت : پنج دلار
ﻣﺮﺩ: همين الان خروس رو پانصد دلار به من ﻓﺮﻭﺧﺘﯽ!
ﭘﺴﺮﻩ: ﻫﺮ ﺟﻮﺭ ﺭﺍﺣﺘﯽ الان ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰﻧﻢ!
ﻣﺮﺩ گفت ﺑﺎﺷﻪ ﭘﻮﻟﻮ ﺑﺪﻩ! ميفروشم
ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈه گذشت
ﭘﺴﺮدوباره گفت : خروس من را مي ﺧﺮﯼ؟
ﻣﺮﺩ گفت نه
پسر گفت : داد ميزنم
مرد گفت : چند؟
ﭘﺴﺮﻩ: ﻫﺰﺍﺭ دلار !!!
ﻣﺮﺩ: ﮔﺮﻭﻧﻪ. ديوانه شده اي؟
ﭘﺴﺮﻩ : ﺻﺪﺍيش را بلند كرد
ﻣﺮﺩ: ﺑﺎﺷﻪ ﺍﯾﻨﻢ هزار دلار .
ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ!
ﭘﺴﺮﻩ: ﺧﺮﻭﺳﻮ ﻣﯿﻔﺮﻭﺷﯽ؟
ﻣﺮﺩ: ﺑﮕﯿﺮ برا خودت ﭘﻮﻟﺶ هم ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ! ﻓﻘﻂ ﺩﺍﺩ ﻧﺰﻥ!
ﺑﻌﺪ از مدتی ﺯن ﺍﻭﻣﺪ و گفت : بیاین ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺭﻓﺖ.
ﭘﺴﺮﻩ ﺭﻓﺖ ﻫﻢ ﺗﻮﭖ ﺧﺮﯾﺪ ﻫﻢ ﺩﻭﭼﺮﺧﻪ. ﺧﺮﻭس رو هم ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺩ ﺧﻮﻧﻪ
باباش بهش گفت چکار کردی که هم پول داری، هم دوچرخه خریدی و هم خروس رو،
پسر هم داستانو تعریف میکنه باباش بهش میگه برو فلان کلیسا پیش فلان کشیش داستانو براش تعریف کن تا پول رو حلالش کنه و از گناه تو بگذره ، او مرد پاكي است و خدا شناس
پسر هم رفت به آدرسی که باباش داده بود و اونجا کشیشی را دید که با صلیبی طلایی بر گردن و لباس و ردائی باشکوه نشسته وبه سوالات مردم جواب میده
صبرکرد و نوبتش که شد رفت جلو و گفت : پدر مقدس ببخشید مزاحم شدم من یه خروس دارم، مي خريد…
هنوز حرفش تموم نشده بود که کشیش گفت : حرومزاده تو هنوز اون خروس رو داری؟؟؟؟!!!!
پسر گفت : دو هزار دلار وگرنه داد ميزنم كه تو با زن شوهر دار رابطه داري.
کشیش صدايش را پائين آورد و گفت : بگير اين دو هزار دلار، خروس هم مال خودت ….