خوب به خاطر می آورم که کودکی هفت ساله بودم که هسته خرمائی را درون باغچه حیاط کاشتم و چندی نگذشت که آن هسته خشک و بی روح جوانه زد و به شکل برگ سبز کوچک و شادابی سر از خاک بیرون آورد و هرگز آن شور و شعف را فراموش نمی کنم که از شادی فریاد زدم و پدرم را به دیدن آن فراخواندم.
پدر که آن جوانه سبز و خرم را دید بوسه ای بر صورتم زد و از آن روز هر مهمانی که به خانه مان می آمد اورا به حیاط دعوت میکرد و آن درخت کوچک خرما را که روز به روز قد بلند تر میشد را با افتخار به ایشان نشان میداد و این اشتیاق پدر لذتی دو برابر بیشتر از رشد آن درخت در دلم ایجاد می کرد..
تا اینکه سالها گذشت و من جوانی بیست ساله شده بودم که پدر تصمیم گرفت خانه کهنه مان را تخریب کند و بجای آن خانه قدیمی ، ساختمانی مرتغع بنا کند و ملک کهنه را تبدیل به احسن کند و آنجا بود که درخت خرما را که حالا تنومند شده بود را با ریشه بیرون کشید تا فضای حیاط را به زیربنای ساختمان اضافه کند و خوب هرگز آن روز را از یاد نمی برم که پدر نعره زنان با کمربند دور تا دور حیاط بدنبالم میدوید تا سیاه و کبودم کند چرا که شهرداری بدلیل کندن درخت خرما مبلغ بیست میلیون تومان او را جریمه کرده بود و هرچه شور شعف کودکی در دلم بود بلانسبت شما به گوه کشیده شد ..