چوپانی را گله ی فراوان بود و دختری داشت که در کار چوپانی او را کمک میکرد..
شبی دختر چوپان متوجه شد که از طرف کاهدان سروصدایی می آید فانوس آورد تا ببیند این صداها از کجاست و ناگهان متوجه شد که ماده روباهی در کاهدان زاییده و خود و توله هایش در آنجا لانه کرده اند.
پدر راخبر داد
پدر تفنگ آورد و دریافت که ماده روباه باتوله هایش درکاهدان راحت آرمیده اند با سوت سگ گله را احضار کرد و تیری به او زد و او را کشت!!
دختر با داد و فریاد گفت پدر من تو را گفتم که روباه را بکشی، نه سگ که نگهبان ماست.
پدر گفت: اگر نگهبان فاسد نبود روباه در کاهدان لانه نمیکرد !!