گردآوری بهترین داستان های کوتاه آموزنده

آورده اند که در شهری از خراسان ، سرایی بود که بازرگانان اموال و قماش خود آنجا نهادندی، و در میان آن کاروانسرای، چاهی بود. یکی از دزدان بی باک و عیار پیشگان در جوار آن کاروانسرای خانه ای به کرایه گرفت، و از آنجا نقبی بدان چاه برد، و شبی فرصت طلبید و از آن چاه برآمد و در خانه رفت، و جامه و زر و سیم و سکه بسیار ببرد و مالی تمام برداشت، و از راه چاه به خانه برد. روز دیگر خداوندان مال در خانه بگشادند، و از آن مال نشانه ندیدند، جامه بر خود بدریدند و در اضطراب آمدند.

هم در ساعت به والی شهر اطلاع دادند. معتمدان والی بیامدند و احتیاط کردند و در آنجا نقبی ندیدند. یقین یافتند که مگر سرایبان خیانتی کرده است. در ساعت او را بگرفتند و در مطالبه کشیدند . بیچاره فریاد می کرد که «من از این خیانت مبرایم.» و به سخن او التفات نکردند. آن دزد آمده بود و در میان مردم ایستاده و نظاره می کرد. چون تضرع و اضطراب آن مرد بدید، بر وی رقت آورد، گفت؛ «این مرد از خیانت مبراست، و هیچ کس از آنجا برون نبرده است.»

گفتند؛ «پس کجاست؟» گفت؛ «هم در این چاه است، و این کار من کرده ام، و اگر خواهید به چاه فرو روم و مال برآورم. ریسمانی در میان من بندید تا من فرو روم و مال بر بالا فرستم. رسن در میان وی بستند. او به چاه فرو رفت، و رسن از میان خود بگشاد و از راه نقب برون رفت. و ایشان چون ساعتی دیر انتظار کشیدند، هیچ کس بر نیامد. دست از آن بیچاره بداشتند، و چندان که دزد را جستند نیافتند، و به کمال مال بسیاری برد و بیگناهی را از دست بلا خلاص داد.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x
پیمایش به بالا