به کشور چین پادشاهی بود که روزی به درد لاعلاجی مبتلا گشت جمله دوا و درمان طبیبان و دعای دعاگویان به جائی نرسید و بدان مرض شنوائی خویش از دست بداد
پس پادشاه غمزده سر به گریستن نهاد
اطرافیان چون چنین بدیدند به دلداری پادشاه مشغول شدند
پادشاه گفت : گریستن من بخاطر از دست رفتن شنوائی خویش نیست که این جمله نعمات برای زندگی فانیست و چون یکی از جوارح بدن از بین برود دیگر جوارح باقیست و عاقبت همه آنها فنائی و نابودیست بلکه گریستن من از این جهت است که اگر زین پس مظلومی فریادی بر آرد و ندای عدالت خواهی بلند کند من چگونه صدایش بشنوم و به فریادش رسم ؟!
پس چنین شد که دستور داد در شهر هیچ کس لباس قرمز نپوشد مگر کسی که ظلمی بر او واقع شده تا باشد که پادشاه با دیدن آن رنگ به دادخواهیش قیام کند..