جنایتكاری كه آدم كشته بود در حال فرار، خسته وبی رمق به دهكده ای رسید. چند روز چیزى نخورده بود و گرسنه بود. جلوى دکه میوه فروشى ایستاد و به سیبهاى بزرگ و تازه خیره شد، پولى براى خریدن با خود نداشت …
دو دل بود كه سیب را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایى كند،
توى جیبش چاقو را لمس مىكرد که سیبى را جلوى چشمانش دید، دستش را به آرامی از چاقوی که در جیبش بود رها كرد،و سیب را از دست مرد میوهفروش گرفت، میوهفروش گفت : «بخور نوش جانت، پول نمىخواهم»
روزها آدمكُشِ فرارى جلوى دكه میوهفروش ظاهر میشد و بى آنكه كلمهاى رد و بدل شود ، صاحب دكه میوه فروش تا او را میدید ،فوراً چند سیب در دست او میگذاشت …
یک شب، صاحب دكه میوه فروشی وقتى كه مىخواست بساط دکه خود را جمع كند، ناگهان صفحه اوّل روزنامه ای به چشمش خورد، عكسِ توىِ روزنامه را شناخت، زیر عكس نوشته بود : «قاتل فرارى» و جایزه خوبی برای دستگیری قاتل فراری تعیین شده بود.
میوه فروش شماره پلیس را گرفت، و موضوع را به اطلاع پلیس رساند ،دقایقی بعد پلیس در محل حاضر شد و قاتل فراری را دستگیر کرد...
موقعی که پلیس او را مىبُرد، قاتل فراری رو به میوه فروش کرد و گفت :
«آن روزنامه را من جلو دكه تو گذاشتم ! دیگر از فرار خسته شده بودم، هنگامى كه داشتم براى پایان دادن به زندگىام تصمیم مىگرفتم به یاد مهربانی تو افتادم، با خود گفتم:
بگذار جایزه پیدا كردن من،نصیب توی مهربان شود ،تا بساط مهربانی هیچ وقت در دنیا جمع نشود ،شاید این کار من جبرانِ مهربانی تو باشد
اشتراک در
وارد شدن
0 نظرات
قدیمیترین