در زمان ناصرالدین شاه قاجار، پیرمردی کنار رودخانه ای آسیاب آبی داشت که با آسیاب کردن گندم، روزگار خوبی را می گذراند.
پیرمرد یک گاو، ۸ گوسفند و ۴۰ درخت خرما و تعدادی مرغ داشت که در آن زمان، وضع مالی خوبی بود. روزی، دزدی سوار خر خود بود که چند شتر و چند کیسه طلا را دزدیده بود و برای فرار از دست سربازان شاه، به کلبه پیرمرد رسید.
دزد به پیرمرد گفت:
می خواهم از رودخانه گذر کنم و اگر تو برای من یک پل درست کنی، یک کیسه طلا به تو می دهم.
پیرمرد که چشمش به کیسه طلا افتاد، به رویاهایش فکر کرد که با فروختن طلاها، خانه بزرگی در شهر می خرد و ثروتمند زندگی می کند، قبول کرد.
از فردای آن روز، پیرمرد شروع به ساختن پل کرد.
درختان خرمای خود را برید تا برای ساختن ستون های پل از آنها استفاده کند! روزها تا دیروقت، سخت کار می کرد و پیش خود می گفت دیگر به کلبه و آسیاب و حیوانات خود نیاز ندارم….
پس هر روز حیوانات خود را می کشت و غذاهای خوب برای خود و دزد درست می کرد!!!
حتی در ساختن پل، از چوب های کلبه و آسیاب خود استفاده می کرد!!! به گونه ای که پس از گذشت یک هفته از ساختن پل، دیگر نه کلبه ای برای خود، بر جا گذاشت نه آسیابی!!!
به دزدگفت: پل تمام شد و تو می توانی از روی پل، رد بشی.
دزد به پیرمرد گفت: من اول شترهای خود را از روی پل رد می کنم تا از محکم بودن پل، مطمئن بشوم و ببینم که به من وخرم که کیسه های طلا بار دارد، آسیب نزند!
پیرمرد که از محکم بودن پل، مطمئن بود، به دزد گفت: تو بعد از گذشتن شترها، خودت نیز از روی پل رد شو، وقتی خوب خاطرجمع شدی، کیسه طلا را به من بده.
دزد، بلافاصله همین کار را کرد و به پیرمرد گفت: وقتی با خرم از روی پل رد شدیم، تو بیا آن طرف پل و کیسه طلا را از من بگیر؛ پیرمرد قبول کرد و همانطور که دزد نقشه در سر کشیده بودواتفاق افتاد وقتی در آخر، دزد با خر خود به آن طرف پل رسید. پل را به آتش کشید و پیرمرد این سوی پل تنهای تنهای تنها ماند….
وقتی سربازان، پیرمرد را به جرم همکاری با دزد، نزد شاه بردند، ناصرالدین شاه از پیرمرد پرسید: جریان را تعریف کن.
پیرمرد نگاهی به او کرد و گفت همه چی خوب پیش می رفت فقط نمی دانم چرا وقتی خرش از پل گذشت، شدم تنهای تنهای تنها…….