گردآوری بهترین داستان های کوتاه آموزنده

شیخ بهایی میفرماید : عابدی در زمان‌های پیشین زندگی میکرد وی روزها روزه میگرفت و هر شب گرده نانی برای او می‌آمد با نیمی از آن افطار و نیم دیگر را برای سحر میگذاشت مدتی بر این وضع زندگی میکرد و از کوه پایین نمی آمد شبی اتفاق افتاد که نان برایش نرسید گرسنگی او را فرا گرفت آن شب خوابش نبرد بعد از نماز پیوسته انتظار میکشید که غذای هر شبه برسد چیز دیگری نیز نیافت تا گرسنگی را رفع کند

در پایین کوه روستایی وجود داشت که ساکنان آن گبر بودند صبحگاه عابد از کوه پایین آمد و از مردی از کفار آن محل تقاضای غذا کرد دو گرده نان جوین به او دادند نان‌ها را گرفت و به طرف کوه رهسپار شد سگ گر و لاغری که بر در خانه مرد کافر بود دامن او را گرفت.

عابد یک نان را نزدش انداخت شاید برگردد سگ نان را خورد و برای مرتبه دوم به دامن او چسبید و او نان دیگر را نیز جلوی سگ انداخت سومین مرتبه نیز عابد را رها نکرد و دامنش را پاره کرد عابد گفت : سبحان الله سگی به این بی حیایی ندیده بودم صاحب تو دو گرده نان بیشتر به من نداد هر دو را از من گرفتی دیگر چه میخواهی؟!

خداوند آن سگ را به زبان آورد و گفت: من بی حیا نیستم بر در خانه این مرد مدتی است زندگی میکنم گوسفندان و خانه را نگهداری میکنم و به نان یا استخوانی قانع هستم گاهی چند روز میگذرد که چیزی برای خود پیدا نمیکند و به من هم نمیدهد با این وصف در خانه این مرد را رها نکردم اما تو یک شب که نانت قطع شد تاب نیاوردی و به دشمن روی آوردی اکنون بی حیا منم یا تو ؟

عابد این سخن را که شنید چنان تحت تأثیر قرار گرفت که بر سر خود زد و غش کرد ..

سگی را لقمه ای هرگز فراموش نگردد ور زنی صد نوبتش سنگ

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x
پیمایش به بالا