گردآوری بهترین داستان های کوتاه آموزنده

بچه که بودم توالتمون تو زیرزمین بود. شب که دستشوییم می‌گرفت می‌ترسیدم تنهایی برم، واسه همین خواهرم که ازم بزرگتر بود همرام می‌فرستادن.
‏دم پله زیرزمین که می‌رسیدیم اون می‌ترسید برق زیرزمین رو روشن کنه به من می‌گفت تو برو روشن کن، منم می‌ترسیدم می‌گفتم خودت برو روشن کن. آخرم بابام از پشت پنجره می‌گفت خاک بر سر ترسوتون من هم سن شما که بودم نصف شب تنهایی یه گله گوسفند می‌بردم سینه کوه، زن پاشو برو چراغو روشن کن براشون.
‏مادرم: چرا من برم، خودت میترسی بری؟
‏بابام: من و ترس؟ تو اینارو ترسو بار آوردی خودتم برو چراغو براشون روشن کن.
‏مادرم: مگه فقط بچه منن؟
‏بابام: حالا که وقت شاشیدنشون شد بچه من شدن؟
‏مادرم: تا دیروز من تر و خشکشون کردم حالا تو یه بار ببریشون دستشویی می‌میری؟
‏بابام: من عوضش صبح تا شب بیرون جون می‌کنم، ای ریدم تو این زندگی.
‏مادرم: آره برین تو که به بخت من ریدی اینم روش.
‏بابام رو به من: همون تو باغچه کارتو بکن دیگه پدرسگ ببین چه ‏بلبشویی راه انداختی می‌مردی نصف شبی شاشت نمی‌گرفت؟
‏صدای همسایه بغلی: خب بشاش دیگه پدر سگ نصف شبی همه رو زابراه کردی.
‏بابام: پدرسگ پدرته مرتیکه.
‏صدای همسایه روبرویی: آقا صلوات بفرستید.
‏(صدای صلوات در کل محل)
‏بابام: شاشیدی یا نه؟
‏من: نه هرکار می‌کنم نمیاد.
‏بابام: پس گمشو برگرد بالا ‏
(نیم ساعت بعد)
‏من: مامان یه چیزی بگم دعوام نمی‌کنی؟
‏مادرم: نه پسرم دعوات نمی‌کنم.
‏من: قول میدی؟
‏مادرم: آره قول میدم عزیزم.
‏من: قولِ قول مردونه؟
‏مادرم آره پدرسگ قول مردونه بنال دیگه.
‏من: شاش دارم . . .

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x
پیمایش به بالا