هستم!!
صدای پدر خولیا می آمد که به تلفن جواب می داد و مرتب می گفت یا عیسی مسیح ، یا عیسی مسیح . تلفنش که تمام شد صدای کریستینا را شنیدم که از پدر پرسید چه شده است؟ چرا این ساعت صبح زنگ زده اند ؟!
پدر خولیا آهی کشید و گفت موضوع محرمانه و فوری بود که به اینجا زنگ زده اند، بعد به کریستینا گفت که دیروز عملیات بود و حدود بیست نفر از بچه های این شهر ، کشته شده اند، پسر شهردار هم بین آنها است، پیکر کشته ها را ارتش فرستاده ، تا یکی دو روز دیگر پیکر ها می رسد اینجا ، باید امروز صبح زود به کلیسا برم ، مقدمات کار را آماده کنم، قرار شده من به شهردار موضوع مرگ پسرش را بگویم.
بعد از چند دقیقه صدای پدر خولیا می امد که به کریستینا گفت که می خواهد به حمام برود. تازه صدای شرشر آب به گوش می رسید و بعد صدای پدر خولیا که صبحانه اش را خورد و بعد ، صدای او که با کریستینا خداحافظی می کرد. وقتی پدر مقدس خانه را ترک کرد، کریس آمد و در کمد را باز کرد، به من گفت فوری فرار کن، مادر بیچاره ات تا الان خودش را کشته است، هوا دیگر روشن بود که من از اتاق ، وارد حیاط خانه کریستینا شدم ، به آرامی و دقت به دیوار آویزان شدم و بعد از لحظه روی پشت بام انباری خانه خودمان بودم.
به آرامی به زیر چادر خزیدم، اما دیدم همه وسایل من به هم ریخته است، تعجبی هم نداشت، تقریبا صبح شده بود و من غیبم زده بود ، به آرامی به ساختمان اصلی خانه نگاه کردم و دیدم که چراغ ها هنوز روشن است، مفهومش این بود که خانواده من دیشب را اصلام نخوابیده بودند. آرام از پشت بام انباری پایین رفتم و نزدیک ساختمان شدم ، صدای گریه مادرم می آمد، دلم می خواست فوری داخل بروم ، اما می دانستم علاوه بر شکستن کوزه ، باید درباره غیبت خودم تا نزدیک سحر، توضیح بدهم.
داشتم به این فکر می کردم که چه داستانی باید سر هم کنم ، که ناگاه یکی از پشت بغلم کرد، و من بدون اینکه ببینم آن کیست، آغوش پدرم را شناختم. پدرم فریاد زد و مادرم را صدا کرد، هم دور من ریختند و مرا غرق در بوسه کردند، هنوز بوسه ها تمام نشده بود که پدرم گوشم را کشید، و گفت توله سگ، تا حالا کدام قبرستانی بودی !؟
من که تاهمین چند لحظه پیش غرق بوسه بودم، به ناگاه خودم را در معرض تنبیه وحشتناکی دیدم، شوک زده بودم و فکر می کنم به خاطر آن شوک، به صورت ناخودآگاه شروع کردم به دروغ گفتن. عموی کوچکم آمد ، مرا از دست پدرم کشید و گفت بگذارید ببینم این بچه کجا بوده است، اما پدرم مرا رها نکرد، یک سیلی به من زد گفت بگو کدام گوری بوده ای ؟
من که فرصت دروغ ساختن نیافته بودم ، گفتم من بالای پشت بام انباری بودم، پدرم گفت دروغ نگو، آنجا نبودی ،ما آنجا را چک کردمی ، پدرسگ، راستش را بگو کجا بوده ای ؟
من می دانستم که اگر قبول کنم جای دیگری غیر از بالای پشت بام بوده ام ، بالاخره مجبور می شوم راستش را بگویم و رابطه ام با کریستینا فاش می شود، بدون ذره ای تردید، صدایم را صاف کردم ، اشک هایم را پاک کردم و گفتم اگر بگویم کجا بوده ام، شما ها تا صبح گریه می کنید، بعد در حالی که گریه می کردم ، گفتم من روی پشت بام بودم که عمو آمد و چادر مرا بررسی کرد اما عمو نمی توانست مرا ببیند، این را که گفتم ، آنها برای لحظه ای شوکه شدند و سکوت کردند.
می دانستم که جز عمو کسی نمی توانست از ساختمان انباری آویزان شود و بیایید و چادر مرا چک کند.برای لحظه ای ، همه شوکه شدند، پدرم با تعجب پرسید چطور عمویت نتوانست تو را ببیند ؟ من در حالی که گریه ام تشدید شده بود، گفتم خواست خدا بوده ، شما ها نمی فهمید، شما ها نمی فهمید وقتی نبودید چه اتفاقی برای من افتاد و بعد شروع کردم با آب و تاب به تعریف داستانی که همان لحظه ساخته بودم.
“گفتم من خودم کوزه پدربزرگ را شکسته ام،وقتی کوزه شکست، من از ترس و از ناراحتی ، به بالای پشت بام انباری رفتم، می خواستم خودم را از آنجا به پایین بیاندازم و خود کشی کنم، اما قبلش گفتم آخرین دعای زندگیم را بخوانم. نمی دانم چه شد که سر دعا خوابم برد، ناگاه ، یک آقایی با ردای سفید و صلیبی در دست به خواب من آمد و گفت چرا گریه می کنی پسرم ؟ برایش توضیح دادم که کوزه را شکسته ام، او گفت من از آن کوزه آب خورده ام، اینبار نیز خواست من بود که آن بشکند، تو وسیله بودی. من گفتم شما کی هستید ؟ گفت من عیسی مسیح هستم ، من پایش را بوسیدم و گفتم ای مسیح مقدس ، من همیشه پیرو شما هستم، شما می فرمایید خواست شما بوده، اما پدر و مادرم مرا تنبیه خواهند کرد، من چه کار کنم ؟ مسیح پیشانی مرا بوسید، گفت با من بیا، مرا سوار یک اسب سفید کرد و مرا به آسمان برد و از آنجا به من یک ماشین سفید پر از جنازه نشان داد و گفت ، اینها سربازان من هستند، برو به پدرت بگو، خواست من بوده که این کوزه بشکند، نشانه اش هم این که با تو به خانه شهردار برود ، به شهردار بگوید عیسی مسیح سلام