گردآوری داستان کوتاه آموزنده

آنجا بود ، خزیدم و خودم را زیر چادر مخفی کردم.
خیلی وحشت زده بودم، با خودم فکر می کردم اگر آن راهبه به پدر خولیا بگوید، بد اتفاقی در انتظار من خواهد بود. بعد از چند دقیقه به آرامی به لبه پشت بام رفتم ، برای لحظه ای نگاه کردم، باور نمی کردم که چه دارم می بینم، راهبه اینبار پیراهن به تن نداشت، بالاتنه اش لخت بود و داشت لباس می شست، مرا که دید با دست اشاره کرد که پیش او بروم، من از لبه پشت بام انباری به آرامی به داخل حیاط آنها آویزان شدم…؛ اینگونه بود که اولین رابطه را در زندگیم تجربه کردم..
برای مدتها ، هر روز صبح من به بهانه پایگاه مخفیم ، به بالای انباری می رفتم و بعد خودم را به خانه پدر خولیا می رساندم، راهبه می گفت که به ناچار به کلیسا روی آورده است. اسم راهبه جوان ، کریستینا بود. بعد از مدتی او برای من شده بود کریس جون .
یک روز صبح زود ، مادرم ، مرا از خواب بیدار کردد و گفت برای مراسم خاکسپاری یکی از اقوام ، با پدر می خواهد به لندن برود و من تا شب در خانه تنها هستم و به من پول داد که برای خودم نهاری تهیه کنم . هنوز یک ساعتی از تنها شدنم در خانه نمی گذشت که من و پنج نفر دیگر از بچه های محله داشتیم در حیاط فوتبال بازی می کردیم، کاری که مادرم از آن متنفربود، چون اتاق پذیرایی خانه، یک پنجره بزرگ قدی داشت و این پنجره شیشه های رنگی مشجری داشت که هارمونی قشنگی درست کرده بودند ، و آخرین باری که ما فوتبال بازی کرده بودیم، یکی از شیشه ها را شکسته بودیم ، پدرم مجبور شده بود تمام شیشه فروشی های شهر را زیر و رو کند ، تا یک شیشه ، شبیه آن بیابد.
پدرم با من عهد کرده بود اکر که یکبار دیگر در داخل خانه با توپ بازی کنم، مرا بشدت تنبیه خواهد کرد، اما من که از تنبیه نمی ترسیدم.
یک ساعتی که بازی کردیم، همه خسته شدیم و من به بچه ها گفتم برویم داخل ، لیموناد برایتان درست کنم، مشغول درست کردن لیموناد بودم که صدای شکستن تعداد زیادی شیشه شنیدم، تنگ لیموناد را روی کابینت گذاشتم و به اتاق پذیرایی دویدم، چارلز توپ را شوت کرده بود به سمت بوفه و کوزه عتیقه یادگار پدربزرگم شکسته بود، من نفسم از ترس بالا نمی آمد، بچه ها به هم نگاه کردند و مثل برق و باد غیبشان زد. تازه داشتم فکر می کردم چه اتفاقی افتاده که خودم را تک و تنها در اتاق پذیرایی دیم، در حالی که بوفه خانه و کوزه عتیقه پدربزرگم شکسته بود.

آن کوزه را پدربزرگ پدربزرگ من، زمانی که در یونان بوده ، خریده بود و می گفتند همان شب عیسی مسیح به خواب او آمده بوده است، از آن کوزه آب خورده بوده روز بعد که دختر بیمارش از آن کوزه آب خورده بود ، فورا حالش خوب شده بود.

این کوزه از آن زمان، تبدیل به چیزی مقدس شده بود. وقتی کسی خیلی حالش بد می شد، آب در آن کوزه می ریختن و کمی به بیمار می داند، البته خیلی از اوقات مثمر ثمر واقع می شد و بیمار بهبود پیدا می کرد. می گفتند این کوزه چند بار زمین خورده ، اما به شکلی معجزه وار ، سالم مانده است.
رفتم چسب دو قلو را از وسایل پدرم پیدا کردم و تلاش می کردم کوزه ای که تکه تکه شده بود را با چسب بچسبانم ، نمی دانم چقدر زمان برد، وسط چسباندن آن بودم که صدای پارک کردن ماشین پدرم در گاراژ را شنیدم، وحشت زده به حیاط پشتی دویدم ، از انباری بالا رفتم و خودم را به پشت بام انباری رساندم ، می ترسیدم که پدر خولیا خانه باشد ، سنگی کوچک را به داخل خانه آنها انداختم، همیشه نشانه ارتباط ما این بود، کریستینا با موهای بلندش وارد حیاط شد و با دست اشاره کرد که به حیاط آنها بروم. آنقدر استرس داشتم که موقع پایین رفتن، دستم سر خورد و از بالای پشت بام به پایین پرت شدم، پایم حسابی درد می کرد، وقتی کریستینا به کمک من آمد، بغض امان مرا برید، گریه ام گرفت و برای کریستینا تعریف کردم که این کوزه ، نسل اندر نسل به ما ارث رسیده است و پدرم مرا به خاطر شکستن آن خواهد کشت.

کریستینا فقط چند سالی از من بزرگتر بود، اما مثل یک مادر ، سعی کرد مرا آرام کند ،مرا به اتاق خوابش برد و برایم شربت توت فرنگی درست کرد ، بلکه کمی آرام شوم، وسط های خوردن شربت توت فرنگی بودم که صدای باز شدن درب حیاط آمد و کریستینا با لهجه لاتین رومی گفت اوه جیسس، پدر روحانی آمد. دیگر فرصت فرار کردن نبود، کریستینا سریع دست به کار شد و مرا داخل یک کمد در اتاقی که اتاق خودش نبود، پنهان کرد. توی کمد به آن بزرگی پر بود از رختخواب و تشک ، و من صدای حرف زدن پدر خولیا را با راهبه می شنیدم.

وحشت تمام وجودم را فراگرفته بود، اما می دانستم اگر صدایم بیرون بیاید، ممکن است کشته شوم، به آرامی گریه می کردم، آرزو می کردم ای کاش خانه خودمان مانده بودم و از پدرم کتک می خوردم، نمی دانم چقدرر طول کشیده بود که من خوابم برد..

نیمه های شب بود که از صدای زنگ تلفن بیدار شدم، چشمانم را مالیدم و تازه یادم آمد که کجا

اشتراک گذاری:
0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
پیمایش به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x