در یکی از شهرهای کوچک اطراف لندن خانه ما دو تا درب داشت، از آن خانه هایی بود که وسط یک باغ واقع شده بود و دو طرفش حیاط داشت، درب اصلی خانه به خیابان اصلی شهر باز می شد و درب پشتی که در انتهای حیاط پشتی بود به کوچه بن بستی باز می شد که فقط دو درب در آن کوچه بود، یکی خانه ما بود ودیگری خانه ای که متعلق به پدربزرگ چارلز، یکی از دوستانم بود. پدر بزرگش مرده بود و دوسالی می شد که کسی در آن خانه زندگی نمی کرد و خانه در شرف نابود شدن بود. اسم کوچه پشتی ، کوچه سر ادوارد بود، اسم برادر چارلز ، ادوارد قهرمانی بود که در اوایل جنگ کشته شده بود.
در انتهای آن حیاط پشتی و چسبیده به درب خروجی خانه، ما یک انباری بزرگ داشتیم که در آن همه چیز انبار می شد ، از پیاز گرفته تا وسایل شکار.
من روی پشت بام آن انباری ، یک پاتوق محرمانه برای خودم برپا کرده بودم. اسمش را گذاشته بودم مخفی گاه محرمانه. چادر شکار پدرم را از انباری برداشته بودم و آنرا وسط پشت بام برپا کرده بودم. من که تازه کلاس دوم دبیرستان را تمام کرده بودم، از شروع تابستان ، تمام وقتم را آنجا می گذراندم. فلاکس بزرگ را نیز از انباری آورده بودم، هر روز صبح از فریزر یک ظرف بزرگ یخ بر می داشتم و فلاکس را پر از میوه می کردم و به مخفیگاه محرمانه خودم می رفتم.
نه اینکه پدر و مادرم از آن بی خبر باشند، آنها می دانستند که من روی پشت بام انباری برای خودم بساط درست کرده ام، اما آن انباری ، هیچ راه پله ای نداشت ، حیاط پشتی هم نردبانی نبود،این هنر من بود که با آویزان شدن به چارچوب پنجره انباری به بالای پشت بامش می رفتم. بعد با طناب فلاکس یخ و دیگر وسایلم را می کشیدم بالا. لذا مخفی گاه من ، علی رغم اینکه جایش مشخص بود، اما برای بقیه غیر قابل دست یافتن بود.
من می دانستم که کسی آنجا پیدایش نمی شود. تازه با مطالعه کردن آشنا شده بودم ، تلاش می کردم آنجا کتاب هایی که کتابخانه پدرم را یواشکی بخوانم، از کتاب های دیکنز گرفته تا رمان هایی که با خواندن آنها ، روح من به پرواز در می آمد. چند تا رمان پیدا کرده بودم که ترجمه ای از رمان های آمریکا لاتین بود، با خواندن هر کدام از آنها ، بر روی پشت بام قدم می زدم وخودم را در قالب شخصیت اصلی آن رمان قرار می دادم و با رویا ، زندگی شیرینی برای خودم بر پا کرده بودم.
یک روز که بالای انباری مشغول خواندم آن کتاب ها بودم، متوجه صدایی در کوچه بن بستی شدم که درب پشتی خانه ما به آن باز می شد، بابای چارلز را دیدم که به همراه یک کشیش جوان وارد کوچه شده اند و بعد درب خانه را باز کرد و شروع کرد به نشان دادن خانه به آن کشیش.
من آن کشیش را بار اولی بود که در شهر می دیدم، بعد از چند دقیه بابای چارلز و آن کشیش خانه را ترک کردند ، اما وقتی بابای چارلز درب خانه شان را قفل کرد، کلید را به کشیش داد. من حدس زدم که بابای چارلز این خانه کوچک دو خوابه را به این کشیش اجاره داده است.
سر شام ، حدس خودم را به پدرم گفتم و پدرم بعد از شام ، به بابای چارلز که دوست خودش بود به بهانه احوال پرسی زنگ زد و بابای چارلز نیز به او گفت که خانه را اجاره داده است.چند روز بعد دیدم کشیش با یک وانت وسایل وارد کوچه پشتی شد و دو نفر به او کمک می کردند تا وسایلش را در به داخل خانه ببرد. وقتی به پدرم گفتم این کشیش دارد اسباب کشی می کند ، به مادرم گفت که غذا آماده کند و چند ساعت بعد، من و پدرم به همراه چند قابلمه غذا به درب خانه همسایه جدیدمان رفتیم. ما را به داخل خانه دعوت کرد و من تازه فهمیدم اسمش پدر خولیا است. برای ما تعریف کرد که تازه به شهر ما وارد شده است، قرار است کشیش کلیسای شهر کوچک ما شود و آنطوری که خودش می گفت ، قرار بود فردا یک راهبه جوان از منچستر نیز به او ملحق شوند.چند روز بعد ، من از پشت بام دیدم که پدر خولیا به همراه یک خانم جوان خانه را ترک کردند و این اولین باری بود که من آن راهبه زیبا را می دیدم.
چند روز بعد، من در مخفی گاه خودم، داشتم کتاب می خواندم که برای اولین بار صدای سر و صدای شستن لباس شنیدم، به آرامی به لبه پشت بام رفتم و داخل خانه پدر خولیا را نگاه کردم، راهبه جوان ، بدون ردای بلند کلیسا که همیشه بر تن داشت ، مشغول شستن لباس بود، یک پیرهن آستین کوتاه تنش بود و یک دامن بلند ، پیراهنش تا نیمه خیس شده بود و به تنش چسبیده بود.
من طوری روی پشت بام دراز کشیدم که تنها سرم نزدیک لبه پشت بام بود ، دستم را زیر چانه گذاشتم و مشغول نگاه کردن به او شدم ، غرق تماشا بودم که به یکباره راهبه سرش را به طرف آسمان گرفت تا موهایش را که جلوی صورتش آمده بود، جمع کند و اینجا بود که با من چشم در چشم شد، آنقدر شوکه شدم که فقط او را نگاه می کردم و حتی تلاش نمی کردم خودم را کنار بکشم !
او جیغ کوتاهی زد که من به خود آمدم ، خودم را کنار کشیدم و به وسط پشت بام ، جایی که چادرم در