میگویند شاه عباس خواست به فردی بخشش کند، گفت : از من چیزی بخواه.
آن مرد هم که بهفکر نوعی درآمد پایدار بود، گفت: حکمی به من بده که هر کس یک الاغ دارد، یک درهم و اگر الاغ ماده بود، دو درهم به من بدهد.
شاه عباس گفت: درآمد زیادی عایدت نمیشود.
گفت: در حکم اضافه کن که صاحب الاغ اگر دو زن دارد، یک درهم اضافه بدهد و اگر لنگ بود، هم یک درهم.
شاه عباس پرسید: درباره صاحب الاغ مطلب دیگری نداری؟
مرد که قبلا درباره آن فکر نکرده بود، گفت: اضافه کن که اگر فرضا” اسم او ابوالقاسم بود، یک درهم و اگر فی المثل یک چشمش هم کور بود، یک درهم دیگر بدهد.
مرد حکم را گرفت و برای دشت به خیابان چهارباغ رفت.
نخستین کسی که سوار الاغ از آنجا عبور کرد را گرفت که یک درهم بر حسب حکم شاه به من بده.
مرد به التماس افتاد که این الاغ کلا یک درهم نمیارزد !!
وقتی معلوم شد یک چشم مرد کور است، ضابط گفت: یک درهم دیگر هم طبق حکم بده.
گفت: من پایم لنگ است و مجبورم با این الاغ رفت و آمد کنم، به من رحم کن و دست از سرم بردار..
مرد گفت: باید یک درهم دیگر هم بدهی که میشود، سه درهم !!
در این کشمکش معلوم شد، الاغ ماده است.
مرد گفت: یک درهم دیگر هم باید بدهی میشود، چهار درهم.
یک عابر که از آنجا عبور میکرد و ماجرا را میدید به صاحب حکم گفت: به این بیچاره رحم کن، دو زن دارد.
صاحب حکم گفت: باید پنج درهم بدهی.
جار و جنجال توجه عابران را جلب کرد و آشنایی به مرد الاغ سوار گفت: ابوالقاسم موضوع چیست؟ و صاحب حکم گفت: اسمت هم ابوالقاسم است، طبق حکم شاه میشود، شش درهم !!
مرد بیچاره گفت:
پس بگو این مالیات بر الاغهای شهر بسته نشده بلکه فقط بر من وضع شده است .. و الاغ را گذاشت و با پای لنگ فرار کرد..