گردآوری داستان کوتاه آموزنده

سلیمان نبى(ع) را فرزندى بود نیك‏ سیرت و با جمال. در كودكى درگذشت و پدر را در ماتم خود گذاشت. سلیمان، سخت رنجور شد و مدّتى در غم او مى ‏سوخت.

روزى دو مرد نزد او آمدند و گفتند: اى پیامبر خدا! میان ما نزاعى افتاده است. خواهیم كه حُكم كنى و ظالم را كیفر دهى و مظلوم را غرامت بستانى.
سلیمان گفت: نزاع خود بگویید.
یكى گفت: من در زمین، تخم افكندم تا برویَد و برگ و بار دهد. این مرد بیامد و پاى بر آن گذاشت و تخم را تباه كرد.
آن دیگر گفت: وى، بذر در شاه‏راه افكنده بود و چون از چپ و راست، راه نبود، من پا بر آن نهادم و گذشتم.
سلیمان گفت: تو این قدر نمى‏ دانى كه تخم در شاهراه نمى ‏افكنند كه از روندگان، خالى نیست.

همان دم، مرد به سلیمان گفت: تو نیز این‏قدر نمى‏ دانى كه آدمى به شاهراهِ مرگ است و چندان نگذرد كه مرگ بر او پاى خواهد نهاد، كه به مرگ پسر، جامه ماتم پوشیده‏ اى؟
سلیمان دانست كه آن دو مرد، فرشتگان خدایند كه به تعلیم و تربیت او آمده ‏اند. پس توبه كرد و استغفار گفت.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x
پیمایش به بالا