از دور که سیاهی شهر پیدا شد ،دود و آتش بود که از شهر زبانه همی کشید.
به شهر که رسیدم ، کشته بود که بر جای جای شهر فتاده بود ، زنان ومردان و کودکان.
مهاجمان حتی بر حیوانات رحم نکرده آنهارا نیز کشته بودند.
ناگاه از برزنی صدای بربط شنیدیم ، به کوی وارد شدیم و مردی را در حال بَربط نوازی و رقص دیدیم .
گفتیم: ای مرد ، این چه حال است؟
با چشمانی گریان و حالی پریشان گفت: سپاهیان عرب بر نیمروز تاخته و یزید ابن مهلب دستور کشتار همگان داد. کشتند و سوختند،من به همراه اندکی بیرون از شهر بودیم و پس از رفتن آنان آمدیم ..
حیرت زده گفتیم: پس این نواختن و رقص از برای چیست؟
گفت: مگر نمی دانید که امروز نوروز است؟