گردآوری داستان کوتاه آموزنده

‏از دور که سیاهی شهر پیدا شد ،دود و آتش بود که از شهر زبانه همی کشید.

به شهر که رسیدم ، کشته بود که بر جای جای شهر فتاده بود ، زنان و‌مردان و کودکان.

مهاجمان حتی بر حیوانات رحم نکرده آنهارا نیز کشته بودند.

ناگاه از برزنی صدای بربط شنیدیم ، به کوی وارد شدیم و مردی را در حال ‏بَربط نوازی و رقص دیدیم .

گفتیم: ای مرد ، این چه حال است؟

با چشمانی گریان و حالی پریشان گفت: سپاهیان عرب بر نیمروز تاخته و یزید ابن مهلب دستور کشتار همگان داد. کشتند و سوختند،من به همراه اندکی بیرون از شهر بودیم و پس از رفتن آنان آمدیم ..

حیرت زده گفتیم: پس ‏این نواختن و رقص از برای چیست؟

گفت: مگر نمی دانید که امروز نوروز است؟

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x
پیمایش به بالا