گردآوری داستان کوتاه آموزنده

آقای سالیوان مرد فقیری بود ، برادری بنام جاناتان داشت که اخیرا شهردار شده بود..

روزی خانم آقای سالیوان از روی نداری و بی چیزی به او گفت که پیش برادرش برود ،شاید کمکی به حال او کند.

سالیوان هم نزد برادرش رفت و وضع مادی بدش را برای برادر تعریف کرد واز او کمک خواست.

برادرش پس از اندکی تامل گفت: فردا صبح سری به دفترم بزن .

فردا صبح سالیوان سر موقع به دفتر شهردار رسید.

برادرش – جاناتان – گفت تو اینجا در دفتر ساکت بنشین وهیچ حرفی نزن !!

جاناتان بدون معطلی با یکی از پیمانکاران بزرگ شهر تماس گرفت وگفت که : متاسفانه کاری که قرار بود به تو بدهیم نصیب پیمانکاری دیگر شده است !

پیمانکار متحیر وسرگردان شد و گفت : چرا این کار رو کردید جناب شهردار شما قبلا قولش رو به من داده بودید و من تمام تجهیزات و دستگاهها را آماده کرده ام !!

شهردار گفت که اتفاقا آن کسی که بجای شما کار را به او محول کردیم در دفترم نشسته و اکنون اینجاست .شما هم تشریف بیاورید شاید به تفاهم رسیدید.

پیمانکار هم از راه رسید و بدون مقدمه رو به سالیوان کرد و گفت : من به این مناقصه شدیداً احتیاج دارم، چقدر پول بدم که صرف نظر کنی و کنار بکشی ؟

سالیوان هاج و واج مانده بود نمی دانست چه بگوید !

شهرداری میانجیگری کرد و به پیمانکار گفت:

بابا سه میلیون دلار بهش بده قال قضیه را بکن تموم بشه !

پیمانکار هم پذیرفت و چک را در وجه حامل نوشت وتقدیم کرد.

وقتی که پیمانکاررفت..

شهردار چک را گرفت و یک میلیون دلار به حساب خود و دو میلیون دلار به حساب برادرش واریز کرد.

سالیوان وقتی به خانه برگشت خانمش ازش پرسید که چکار کردی ، برادرت چیزی کمک کرد؟

سالیوان گفت: خدا لعنتش کنه ، برادرم روز روشن از من یک میلیون دلار دزدید !!

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x
پیمایش به بالا