بلدرچینی با بچه های خود در کشتزاری لانه داشت.
روزها به سرعت می گذشت و محصول کشتزار به مرحله برداشت نزدیک می شد.
بلدرچین بیشتر اوقات خود را به گشت و گذار مشغول بود و هر روز از بچه ها دور می شد؛ اما بچه ها، هنوز پرپرواز نداشتند و ناگزیر به سکوت در لانه بودند.
هر روز غروب که بلدرچین به کنار بچه ها برمی گشت، از آنها وقایع روز را می پرسید. روزی بچه ها به او گفتند:« امروز صاحب مزرعه آمده بود و می گفت: زمان برداشت فرا رسیده و محصول هم به اندازه کافی وجود دارد، فردا به فلانی می گویم که بیاید و محصول را جمع کند.» بلدرچین گفت:« نترسید؛ هیچ خطری شما را تهدید نخواهد کرد.» روز بعد دوباره برزگر آمد و گفت:« فلانی گفت: دیروز کار داشتم، فردا حتماً خواهم آمد.» بلدرچین دوباره به بچه هایش اطمینان داد که خطری آنها را تهدید نخواهد کرد! چند روزی به این صورت گذشت و برزگر هر روز برداشت محصول را به این و آن حواله می داد. بلدرچین نیز متقابلاً به بچه هایش اطمینان می داد که خطری آنها را تهدید نخواهد کرد.
سرانجام یک روز غروب، بچه ها به او گفتند:« امروز برزگر آمده بود و می گفت: داس را آماده کرده و فردا شخصاً برای برداشت محصول خواهد آمد.» بلدرچین خطاب به بچه هایش گفت:« دیگر جای ما این جا نیست. فردا صبح زود آماده شوید تا از این جا کوچ کنیم؛ زیرا این بار برزگر کمر همت بسته و شخصاً خواهد آمد و هیچ چیز مانع آمدن او نخواهد بود؛ بنابراین جایمان دیگر اینجا نیست..