گردآوری بهترین و زیباترین داستان های کوتاه آموزنده

پیرمردی بود که وردی می‌خواند و باران باریدن می‌گرفت. در قبال این کار دو سکه می‌گرفت. پیرمرد شاگردی داشت که به او کمک می‌کرد. پسرک در طول سال‌هایی که شاگردی پیرمرد را کرده بود، ورد باران را یاد گرفته بود. یک روز با خود فکر کرد که دیگر می‌تواند کسب و کار خود را داشته باشد. پس کنار کلبه پیرمرد باران‌ساز، دکه‌ای ساخت و بر سردرش نوشت باران سازی با یک سکه.
از قضا خشکسالی آن سال بیشتر از سال قبل بود. چند روزی مشتریان زیادی آمدند و جوان هم از رونق دکه بسیار شادمان بود. آنان را راه انداخت و روستاییان هم دعاگویان و شادمان به سمت مزارع تکیده رفتند و چشم به راه باران شدند.
دو روزی گذشت. دکه جوان پرمشتری بود. باران‌ساز پیر هم مانند همه آن روزها عصایش را زیر چانه خود نهاده بود و جلوی در کلبه خود، روی چارپایه‌ای نشسته بود و در انتظار مشتری بود. ناگهان روستاییان با نگرانی و فریاد آمدند به سمت دکه باران‌ساز جوان که به فریادمان برس، زندگی‌مان رفت.
معلوم شد به ورد جوان باران باریده بود ولی سر ایستادن نداشت و سیلی خانمان سوز به راه افتاده بود. باران‌ساز جوان نمی‌دانست چه کار باید بکند. او نمی‌دانست که باران‌ساز پیر دو ورد داشت؛ با یکی باران می‌ساخت و با دومی باران را می‌گفت تا بایستد و جوان این دومی را نیاموخته بود.
آیا شما ورد دوم را می‌دانید؟ آیا همه وردهای کسب و کارتان را بلدید؟

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x
پیمایش به بالا