
جایی برای گردآوری و انتشار بهترین داستان های کوتاه آموزنده
- گردآوری بهترین داستان های کوتاه آموزنده_49جوانی سرخورده و افسرده می کوشید تا خود را از این وضع رها کند . روزی به تنهایی به جنگل رفت . هنگامی که در جنگل بود به دور تنه درخت طنابی متصل کرد . اما تنها درخت به زبان آمد و گفت : جوان عزیز، به تنه من آویزان نشو .یک جفت پرنده بر… خواندن بیشتر: گردآوری بهترین داستان های کوتاه آموزنده_49
- گردآوری بهترین داستان های کوتاه آموزنده_48مردی از دست روزگار سخت می نالید. پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست.استاد لیوان اب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت: خیلی شور و غیر قابل تحمل است.استاد وی را کنار دریا برده و… خواندن بیشتر: گردآوری بهترین داستان های کوتاه آموزنده_48
- داستان کوتاه آموزنده_13یک دهقان و یک شکارچی با هم همسایه بودند. شکارچی سگی داشت که همیشه از خانه شکارچی فرار میکرد و به مزرعه و آغل دهقان میرفت و خسارتهای زیادی ببار میآورد. هر مرتبه دهقان به منزل شکارچی میرفت و از خسارتهایی که سگ او به وی وارد آورده شکایت میکرد. هر بار نیز شکارچی با… خواندن بیشتر: داستان کوتاه آموزنده_13
- داستان کوتاه آموزنده_12همین چند روز پیش، پرستار بچههایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم. به او گفتم: «بنشینید، میدانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمیآورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدهم، این طور نیست؟»گفت: «چهل روبل.»گفتم: «نه من… خواندن بیشتر: داستان کوتاه آموزنده_12
- داستان کوتاه آموزنده_11مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بینندهای را به خود جلب میکرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیهنشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیهنشین تعویض کند. بادیهنشین با خود فکر… خواندن بیشتر: داستان کوتاه آموزنده_11
- داستان کوتاه آموزنده_10در قرون وسطی، کشیشان بهشت را به مردم میفروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود میکردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج میبرد، دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد، تا اینکه فکری به سرش… خواندن بیشتر: داستان کوتاه آموزنده_10
- داستان کوتاه آموزنده_9مردی چوپان از دهکده ای دوردست، تعدادی گوسفند را با زحمت زیاد به دهکده شیوانا آورد و آنها را داخل حیاط مدرسه رها کرد و نزد شیوانا رفت و در جلوی جمع شاگردان با صدای بلند گفت: «چون شنیده بودم که شاگردان این مدرسه اهل علم و معرفت هستند تعدادی از درشتترین و پروارترین گوسفندهای… خواندن بیشتر: داستان کوتاه آموزنده_9
- داستان کوتاه آموزنده_8علامه محمدتقی جعفری (رحمهالله علیه) میفرمودند: عدهای از جامعهشناسان برتر دنیا در دانمارک جمع شده بودند تا پیرامون موضوع مهمی به بحث و تبادل نظر بپردازند. موضوع این بود: ارزش واقعی انسان به چیست؟ برای سنجش ارزش خیلی از موجودات، معیار خاصی داریم. مثلا معیار ارزش طلا به وزن و عیار آن است. معیار ارزش… خواندن بیشتر: داستان کوتاه آموزنده_8
- داستان کوتاه آموزنده_7پزشک و جراح مشهوری در پاکستان به نام ایشان برای شرکت در یک کنفرانس علمی که برای بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکیاش برگزار میشد، با عجله به فرودگاه رفت. مدتی بعد از پرواز ناگهان اعلام کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه، که باعث از کارافتادن یکی ازموتورهای… خواندن بیشتر: داستان کوتاه آموزنده_7
- داستان کوتاه آموزنده_6گویند زنی زیبا و پاک سرشت به نزد حضرت موسی عليهالسلام، كليمالله، آمد و به او گفت: «ای پیامبر خدا، برای من دعا کن و از خداوند بخواه که به من فرزندی صالح عطا کند تا قلبم را شاد کند.»حضرت موسی عليهالسلام دعا کرد که خداوند به او فرزندی عطا کند. پس ندا آمد: «ای… خواندن بیشتر: داستان کوتاه آموزنده_6
- داستان کوتاه آموزنده_5پسر زنی به سفر دوری رفته بود و ماهها بود که از او خبری نداشتند. زن دعا میکرد که او سالم به خانه باز گردد. این زن هر روز به تعداد اعضاء خانوادهاش نان میپخت و همیشه یک نان اضافه هم میپخت و پشت پنجره میگذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا میگذشت نان را… خواندن بیشتر: داستان کوتاه آموزنده_5
- داستان کوتاه آموزنده_4معلم مدرسهای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت هنوز ازدواج نکرده بود. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: «ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟»معلم گفت: «ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ یک بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به… خواندن بیشتر: داستان کوتاه آموزنده_4
- داستان کوتاه آموزنده_3در زمانهای دور، روستایی بود که فقط یک چاه آب آشامیدنی داشت. یک روز سگی به داخل چاه افتاد و مرد. آب چاه دیگر غیر قابل استفاده بود. روستاییان نگران شدند و پیش مرد خردمندی رفتند تا چاره کار را به آنان بگوید. مرد خردمند به آنان گفت که صد سطل از چاه آب بردارند… خواندن بیشتر: داستان کوتاه آموزنده_3
- داستان کوتاه آموزنده_2پدری پسرش را برای تعلیمات مذهبی به صومعهای فرستاد. پس از چند سال که پسر به روستای خود بازگشته بود، روزی پدرش از او پرسید: «پس از این همه تعلیمات مذهبی، آیا میتوانی بگویی چگونه میتوان درک کرد که خدا در همه چیز وجود دارد؟»پسر شروع کرد به نقل از متون کتاب مقدس، اما پدرش… خواندن بیشتر: داستان کوتاه آموزنده_2
- داستان کوتاه آموزنده_1میگویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد.شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او میگوید اسم اعظم… خواندن بیشتر: داستان کوتاه آموزنده_1
- داستان کوتاه آموزنده_022مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مأمور مرزی میپرسد: «در کیسه ها چه داری؟»او میگوید: «شن.»مأمور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت میکند. ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد. بنابراین… خواندن بیشتر: داستان کوتاه آموزنده_022
- داستان کوتاه آموزنده_115مسافری خسته که از راهی دور میآمد به درختی رسید و تصمیم گرفت که در سایه آن قدری استراحت کند غافل از این که آن درخت جادویی بود؛ درختی که میتوانست آن چه که بر دلش میگذرد برآورده سازد!وقتی مسافر روی زمین سخت نشست با خودش فکر کرد که چه خوب میشد اگـر تختخواب نرمی… خواندن بیشتر: داستان کوتاه آموزنده_115
- داستان کوتاه آموزنده_334پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت هزینه تحصیل خود را به دست میآورد، روزی دچار تنگدستی و گرسنگی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میآورد تصمیم گرفت از کسی تقاضای کمی غذا کند. در خانهای را زد. دختر جوان زیبایی در… خواندن بیشتر: داستان کوتاه آموزنده_334
- داستان کوتاه آموزنده_095مرد جوانی، از دانشگاه فارغالتحصیل شد. ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشههای یک نمایشگاه به شدت توجهاش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو میکرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغالتحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او میدانست که پدر توانایی… خواندن بیشتر: داستان کوتاه آموزنده_095
- داستان کوتاه آموزنده_512گویند حضرت آدم نشسته بود، شش نفر آمدند، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ.به یکی از سمت راستیها گفت: «تو کیستی؟»گفت: «عقل.»پرسید: «جای تو کجاست؟»گفت: «مغز.»از دومی پرسید: «تو کیستی؟»گفت: «مهر.»پرسید: «جای تو کجاست؟»گفت: «دل.»از سومی پرسید: «تو کیستی؟»گفت: «حیا.»پرسید: «جایت کجاست؟»گفت: «چشم.»سپس به جانب چپ نگریست و از یکی سؤال… خواندن بیشتر: داستان کوتاه آموزنده_512
- داستان کوتاه آموزنده_409پسر بچه ای می خواست خدا را ملاقات کند . او فکر کرد خدا در دوردست زندگی می کند و بنابراین سفر درازی در پیش دارد . چمدان خود را بست و راهی سفر شد .پسر بچه در راه با پیره زنی را ملاقات کرد . پیرزن در پارک نشسته بود و به کبوتر ها… خواندن بیشتر: داستان کوتاه آموزنده_409
- داستان کوتاه آموزنده_190در خلال يك نبرد بزرگ ، فرمانده قصد حمله به نيروي عظيمي از دشمن را داشت . فرمانده به پيروزي نيروهايش اطمينان كامل داشت ، ولي سربازان دو دل بودند.فرمانده سربازان را جمع كرد : سكه اي از جيب خود بيرون آورد : رو به آنها كرد و گفت : سكه را بالا مي اندازم… خواندن بیشتر: داستان کوتاه آموزنده_190
- داستان کوتاه آموزنده_091بلوط و کدوتنبلزنی در مرغزار قدم میزد و به طبیعت می انیشید . او سپس به یک مزرعه کدو تنبل رسید . در گوشه ای از مزرعه یک درخت با شکوه بلوط قد برافشته بود .زن زیر درخت نشست و در این اندیشه فرو رفت که چرا طبیعت بلوط های کوچک را بر روی شاخه… خواندن بیشتر: داستان کوتاه آموزنده_091
- داستان کوتاه آموزنده_234بلوط و کدوتنبلزنی در مرغزار قدم میزد و به طبیعت می انیشید . او سپس به یک مزرعه کدو تنبل رسید . در گوشه ای از مزرعه یک درخت با شکوه بلوط قد برافشته بود .زن زیر درخت نشست و در این اندیشه فرو رفت که چرا طبیعت بلوط های کوچک را بر روی شاخه… خواندن بیشتر: داستان کوتاه آموزنده_234
- داستان کوتاه آموزنده_543خانواده بسیار فقیری بودند که در یک مزرعه و یک کلبه کوچک کنار مزرعه کار و زندگی میکردند.کلبه ان ها نه اتاقی داشت و نه اسباب و اثاثیه ای.اعضای خانواده از برداشت محصولات مزرعه ان قدر گیرشان می امد،که شکم شان را به سختی سیر کنند.اما یک سال بدون هیچ علتی محصول،کمی بیش تر از… خواندن بیشتر: داستان کوتاه آموزنده_543
- داستان کوتاه آموزنده_789آیا شیطان وجود دارد؟ آیا خدا شیطان را خلق کرد؟استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند.آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:”بله او خلق کرد”استاد پرسید: “آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟”شاگرد پاسخ داد: “بله, آقا”استاد گفت: “اگر خدا همه چیز را… خواندن بیشتر: داستان کوتاه آموزنده_789
- داستان کوتاه آموزنده_570دو فرشته مسافر، براي گذراندن شب، در خانه يک خانواده ثروتمند فرود آمدند. اين خانواده رفتار نامناسبي داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زيرزمين سرد خانه را در اختيار آنها گذاشتند. فرشته پير در ديوار زير زمين شکافي ديد و آن را تعمير کرد. وقتي که فرشته جوان از او… خواندن بیشتر: داستان کوتاه آموزنده_570
- داستان کوتاه آموزنده_ع21آقاي جك رفته بود استداستان کوتاه آموزنده_خدام بشود ، صورتش را شش تيغه كرده بود و كروات تازه اش را به گردنش بسته بود ، لباس پلو خوري اش را پوشيده بود و حاضر شده بود تا به پرسش هاي مدير شركت جواب بدهد.اقاي مدير شركت بجاي اينكه مثل نكير و منكر ، آقاي جك… خواندن بیشتر: داستان کوتاه آموزنده_ع21
- داستان کوتاه آموزنده_491موش ازشكاف ديوار سرك كشيد تا ببيند اين همه سروصدا براي چيست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسيده بود و بسته اي با خود آورده بود و زنش با خوشحالي مشغول باز كردن بسته بود .موش لب هايش را ليسيد و با خود گفت :« كاش يك غذاي حسابي باشد .»اما همين كه… خواندن بیشتر: داستان کوتاه آموزنده_491
- داستان کوتاه آموزنده_120تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد.او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد.سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود… خواندن بیشتر: داستان کوتاه آموزنده_120