
قطار عالمی و خواهم از دیار شما
مسافری شوم و مرده در قطار شما
ز موج آرزوی دل، زبان تمنّا کرد
برنده ای شوم از محفل قمار شما
به دام تیر نگاهت، نشد غریق به خون
دلِ فسرده و شیدایم از شکار شما
فغان کنم که نفس از شمار می افتد
چو بیند آن صُوَرِ زاری و نزار شما
ستاره در شب من راهیِ سحر شد باز
نیامدی و تخیل شد انتظار شما
نداشتی تو به«سائر» توجهی، گفتم:
(به پاس اینهمه حُسنیم«دل سپار شما»)
سائر
1403/اسفند/07