پانته آ صفایی
سر هر جاده منم ، چشم به راهی که تویی
شب و روزم شده چشمان سیاهی که تویی
بنــدبازی وســـط معــــــرکه ام ، وای اگــــر
روی دوشـم بنشیند پر کاهی که تویــی !
زیر پایم پلی از موست ، ولــی زل زده ام
بین چشمان تماشا به نگاهـی که تویــی
کور کرده ست مرا عشــــق و سر راهـم باز
باز کرده ست دهان حلقه ی چاهی که تویی
نیست کم وسوسه ای سیب بهشت ، اما من
دستم آغشتــــه به نارنج گناهی که تویی