دردمندان را دوايي نيست در ميخانه ها

به نامردمان مهر كردم بسي

نچيدم گل مردمي از كسي

بسا كس كه از پا در افتاده بود

سراسر توان را زكف داده بود

نه نيروش در تن، نه در مغز، راي

دو دستش گرفتم كه خيزد بپاي

چو كم كم به نيروي من پا گرفت

مرا در گذرگاه، تنها گرفت ـ

بحيلت گري خنجري از پشت زد

بخونم ز نامردي انگشت زد

شكستند پشتم نمكخوار گان

دورويان بيشرم و پتيارگان

گره زد بكارم سر انگشتشان

تبسم بلب، تيغ در مشتشان

ندارم هراسي ز نيروي مشت

مرا ناجوانمردي خلق، كشت

محبت به نامرد، كردم بسي

محبت نشايد به هر ناكسي

تهي دستي و بيكسي درد نيست

كه دردي چو ديدار نامرد نيست

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x
پیمایش به بالا