1
یک روز یک نفر در این شهر تصمیم گرفت زندگی اش را تغییر دهد، اما آن یک نفر من نبودم.
2
او نفس عمیقی کشید و گفت : این آخرین بار است.
3
یک گیاه کوچک ، در میان سنگ های بزرگ شکوفا شد.
4
یک قطره اشک ، یک تمدن را منقرض کرد.
5
در آخرین لحظات ، دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:من دوستت دارم.
6
وقتی به تاریکی رسید دیگر به یاد نیاورد ، چرا روشنایی را دوست داشت.
7