داستان

1

یک روز یک نفر در این شهر تصمیم گرفت زندگی اش را تغییر دهد، اما آن یک نفر من نبودم.

2

او نفس عمیقی کشید و گفت : این آخرین بار است.

3

یک گیاه کوچک ، در میان سنگ های بزرگ شکوفا شد.

4

یک قطره اشک ، یک تمدن را منقرض کرد.

5

در آخرین لحظات ، دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:من دوستت دارم.

6

وقتی به تاریکی رسید دیگر به یاد نیاورد ، چرا روشنایی را دوست داشت.

7

اشتراک گذاری:
0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
پیمایش به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x