ای حبس شده در قفسِ تنگِ تباهی

ای حبس شده در قفسِ تنگِ تباهی
تنها شدی و در دل تو نیست پناهی
سجاده اگر خیس شد از اشک تو اما
دور است ز تو آن همه فریاد الهی
گر چرخ زمین با نگهی ژرف ببینی
در متن نظامش نچشیدی تو رفاهی
با جبر بنا کردی از این خانه اتاقی
در تنگی این تُنگ اسیری تو چو ماهی
از مرگ تو ترسیدی و از حادثه دوری،
شد سایه نشین زندگی ات رنگ سیاهی
کرده ستمِ صاعقه با ابر تبانی
آن وقت نه خورشید عیان است نه ماهی
ما نیز امیدی به چنین باغ نداریم
خاکش به فنا رفت و نروید گیاهی
صبرت به سرآمد تو بنوش از قدح رِند
این دهر عذابیست گران، خواه نخواهی
سائر
آمانج_مندمی
1404/02/28

اشتراک گذاری:
0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
پیمایش به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x